موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به جای زندگینامه ...

 

 " بِسمِ رَبِّ الشُّــــــــهَداءِ و الصِّــــــدّیقین .. "

 

 

به جای زندگینامه...

 

 

 

از خم جاده که گذشتند ، یکباره فراموش کرد کجاست    ... 

    .... 

و اصفهــــــــــــــــــــــــــــان  

چقـــــــــــــــدر دوووووووووووررر بود . 

خانه ی پدری در آن محله ی قدیمی ، همسایگان ، همکلاسی ها ، روزهای مســـــــــــجد ، ظهرهای بعد از مدرسه که میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب مبپاشید.

و او (حسین) که با صدای کوکانه اش مکبر میشد

و از دیدن آن همه مردم که با صدای او به سجده میرفتند ،قلبشتنــــــــدتر میزد ...  

.....

وقتِ آمــــــــــدن امـــــــــــــــــــــــــــام ، دستهای او با دست مردان و زنان دیگر ، شهر را شست و گل کاشت  

و وقتی گوینده ی رادیو با صدایی که از بغض و هیــــــــــجان می لـــــــرزید گفت: 



 

" این صـــــــــدای انـــقلاب مـــــردم است . " 

 

او هم با هرازان چشم دیگر گریست ،  

خندید  

و دست در گردن مردمانی که می شناخت ، تبریک گفت و نقل به هوا ریخت  

و دلش پـــــــــــر شد از همه ی رویاهای خوب عالم برای 

ایـــــــــــــران. 

 

گل تقدیم شما " اللّهم عجّل لولیّک الفرج و العافیة و النّصر

و جعلنا من خیره انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه ... " گل تقدیم شما

 

 

 

 

بجای زندگینامه...

از خم جاده که گذشتند ، یکباره فراموش کرد کجاست. 

مه که مثل چیزی زنده و جاندار از عمق دره بالا می آمد ، بوته های بادام کوهی که سراشیبی کوه را تا کنار جاده میپوشاند و درختها که از پشت مه سایه های سبز رنگی بودند . غرق تماشا شد . سردی فلز تیربار را زیر دستهایش از یاد برد . 

صدای سه تیر پیاپی که ناگهان در گوش کوه پیچید ، دلش را فرو ریخت . دست روی ماشه ی تیر بار که روی ماشینی نصب شده بود گذاشت و آماده شلیک ، به جلو خم شد . با چشم اطراف را کاوید . حالا بوته ها ، درختها و سنگها کمینگاه بودند . چند لحظه بعد صدای تیر دیگری خیالش را راحت کرد . آنهایی را که برای شناسایی راه فرستاده بودند علامت میدادند که جاده امن است .  

یه دنیای خودش برگشت و به هر سو چشم چرخاند . چندبار در این کوه ها درگیر جنگ و گریز شده بودند . حالا آخرین بار بود که از این جاده می گذشت . از کنار این درختها ، بوته ها ، سنگها که در سنگینی عذاب آور آن همه خاطرات تلخ با او شریک بودند .  



 

خاطره ی اولین باری که ستونی کمین خورده را دید .. برفهای کنار جاده که از گرمای خـــــــــون تازه ، آب میشدند ..  

ماشین های شعله ور که کسی درونشان "فریـــــــــــــــــاد" میکشید ..

و بدنهایی که رگهای بریده ی گردنشان هنــــــــــــــــــوز تپـــــــــش داشت ..  

 

هنوزتپش داشت ..  هنوز تپش داشت ..  هنوز تپش داشت ..


http://tinypic.com/kdr5ew.jpg

http://33talayehdar.ir/wp-content/uploads/2012/08/sanatkarfar1.jpghttp://www.asriran.com/files/fa/news/1386/12/4/89315_518.jpg

 

از کردستان می رفت درحالی که تازه کوه هایش را شناخته بود... با همه ی سنگها ، غارها ، راهها و بی راههایش . 

شهرها را شناخته بود... با آرزو و غصه های مردمانش حس میکرد یکی از آنها شده .

و اصفهــــــــــــــــــــــــــــان

چقـــــــــــــــدر دوووووووووووووررر بود .

خانه ی پدری در آن محله ی قدیمی ، همسایگان ، همکلاسی ها ، روزهای مســـــــــــجد ، ظهرهای بعد از مدرسه که میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب مبپاشید.

و او (حسین) که با صدای کوکانه اش مکبر میشد

و از دیدن آن همه مردم که با صدای او به سجده میرفتند ،قلبش تنــــــــدتر میزد ... 

 

روزهای دبیرستان ، هیجان خبرهایی که گاه گاه و در گوشی رد و بدل میشد . 

خبر اعتراض پراکنده ، دستگیری و اعدام ها ، اعلامیه ها و سخنرانیهای آشکار و پنهان .... و او تازه دفترچه ی اعزام به خدمت گرفته بود .

 

http://shahidhoseinekharazi.persiangig.com/image/99.jpg

 

پادگان دنیای دیگری بود . بزرگتر و متفاوت تر از مدرسه ، با آدمها و رفتار گوناگون و گاه عجیب.

او که نمیتوانست زور گویی را - فقط - بخاطر اینکه دستور است تحمل کند ، با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود به عنوان تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروهِ کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظفار را سرکوب کنند .

تا نام شـــــاه ، به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه ی بلندتری را بگیرد .

 

شور انقلاب بالا گرفت و حالا از او میخواستند تفنگش را با همان نشانه گیری دقیق رو به سینه ی مردم بگیرد .

او نمیخواست . امام دستور داد سربازان پادگان را ترک کنند .

مردم فتوای امام را با صدای بلنــــــــــــــــــــد مقابل سربازان میخواندند .



 " قسم وفاداری به شاه بـــــــــــــــــاطل است. "



فرماندهان تهدید میکردند : "فراریان اعدام خواهند شد."

امـــــــــــــا او گریخت .

با سری تراشــــیده و لباس شخصی .

 

حالا جوانی ساده بود در میان هزاران جوان دیگر که همه سرهایشان را تراشیده بودند تا هیچ کس نتواند سربازان فراری را در جمعشان تشخیص دهد.

در آن روزها دست او با هزاران دست دیگر طناب را به گردن مجسمه ها انداختند و از ستونهای بلند پایین کشیـــــــــدند .

 

شب رفتـــــــن شاه ، پاهای او همراه هزاران یار دیگر در خیابانها و کوچه ها رقصیدند .

 

وقتِ آمــــــــــدن امـــــــــــــــــــــــــــام ، دستهای او با دست مردان و زنان دیگر ، شهر را شست و گل کاشت و

وقتی گوینده ی رادیو با صدایی که از بغض و هیــــــــــجان می لـــــــرزید گفت:



" این صـــــــــــــــدای انـــقلاب مـــــردم است . "


http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1390/11/11/1390111117523339_PhotoL.jpg

http://media.farsnews.com/Media/8911/ImageNews/891111/69_891111_L600.jpg

 

او هم با هرازان چشم دیگر گریست ،

خندید

و دست در گردن مردمانی که می شناخت ، تبریک گفت و نُقل به هوا ریخت

و دلش پـــــــــــر شد از همه ی رویاهای خوب عالم برای

ایـــــــــــــران.


برای کشوری که صمیمانه آماده ی پذیرفتن نظامی تازه ، پاک و درست بود .


آرزوی ساختن بهشتی کوچک در گوشه ای از زمین که ایرانش می خواندند.


http://www.askquran.ir/gallery/images/57376/1_parchameiran_by_asr_entezar.jpg

   

 [...  ]

منتظر باشید ادامه دارد... 

منبع: کتاب قصه ی فرماندهان 5 [پروانه در چراغانی]

 

 

 



+ نوشته شـــده در یکشنبه 92 شهریور 17 ساعــت ساعت 6:0 عصر تــوسط دختر حاج حسیـــن | نظر بدهید